شایان بهترین هدیه خدا

یادداشتهای روزانه مامان شایان

شایان بهترین هدیه خدا

یادداشتهای روزانه مامان شایان

فردا روزی

 

  

 

 

  

 

دو سال پیش، فردا روزی   

 

فردا روز فرخنده ای ،  

    شایان جونینو دنیا اومد  

میون جمع ما اومد،   

هم به مامان جونینو ،

هم به بابا جونینو،  

 

 

  

 

 

بگین مبارکه 

مبارکه 

                

بازگشت خسروی خوبان

  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

قسمت اول سریال شیخ بهایی رو از دست دادم ولی هر هفته حول و حوش ساعت ۹ سعی میکنم روی کانال دو باشم و این سریال رو دنبال کنم... اگه اگه آقای خونه بذارن (چون با یکی از کانالها که همین ساعت فیلم پخش میکنه تداخل داره).... 

این سریال رو از چند جهت دوست دارم اول اینکه هنرپیشه فقید و محبوبم توش بازی میکنه، خسرو شکیبایی و بازیگرهای دیگه ای که دوست دارم مثل دانیال حکیمی، کارگردانش شهرام اسدی که همه ما فیلم روز واقعه ی اونو تحسین میکنیم. از طرفی فکر میکنم کار خوبی باید از آب در اومده باشه. دلیل دیگه اینکه در ژانر تاریخیه و من طرفدار فیلمهای تاریخی هستم که معمولا جزو پر خرجترین ها، جنجالیترین ها و ماندگارترین هستن.  

وقتی چند مطلب در مورد شیخ بهایی خوندم واقعا موندم متحیر که واقعا چه عجوبه ای بوده این دانشمند متولد لبنان و با اصل و نسب همدانی.   

شدیدا پیشنهاد میکنم برای اینکه با شاهکارهای این دانشمند بیشتر آشنا بشین اینجا کلیک کنید، آقا جلال در وبلاگ خود با عنوان دنیایی بی جواب (در پیوند های خودم هست) در پستهای ۹۶ و ۹۷  به شما میگه. 

 

چه حیف که خسرو شکیبایی زنده نیست تا حاصل کارش را در سالی که به نام شیخ بهایی از جانب یونسکو معرفی شده، ببینه! 

 و خوشا به حالش که در مدت حیاتش طرفداران زیادی داشت، آثار زیبایی رو با سبک خودش خلق کرد، بعد از مرگش هم تا سالیان، عده ی زیادی به یادش میارن و خدا بیامرزی میگن. 

 

 

پست چند منظوره!

1- بالاخره بعد از مدتی دست به پست شدم البته توی این مدت کمی به قالب وبم رسیدم و توی این وب و اون وب سرک کشیدم و به نظرات دوستای گلم که زحمت کشیدن برام پیغام گذاشتن و مخصوصا تولدم رو تبریک گفتن جواب دادم .

یه بار دیگه از شما عزیزانم که به من سرمیزنین و برام یادگاری میذارین یا نمیذارین، تشکر فراوون کنم   

 

2-داشتم فکر میکردم چه خوب شد یه وب راه انداختم چون این دوره زمونه کم کم حال و احوال پرسی با تلفن هم داره دمده میشه(مد نیست). SMS و MMS و چند XMS دیگه داره جاشو میگیره رایانه و اینترنت هم که همینجور ریخته تازه کلاس هم داره، احوالپرسی های اینترنتی. خونه ی هم رفتن و دید و بازدید رو که اصلا حرفشو نزن، مگر در وقت اضطرار ....وا آدم مرتجع.... باید با تکنولوججی پیش رفت .  

توی وب یکی از دوستای جدید وبلاگیم خوندم که با دوستای وبلاگیش هر چند وقت یه دفعه دور هم جمع میشن و... بازم به همت اونا 

  

3-شایان جونینو کم کم داره به من عادت میکنه مخصوصا بعد از چند روز تعطیلی که داشتیم دیگه سخت ازم جدا میشه .دیروز و امروز وقتی میخواستم بذارمش پیش مادرشوهرم، نمیرفت بغلش و بهش میگفت بووروو (یعنی برو توی خونه) و گوله گوله اشک میریخت . 

من که داشت دیرم میشد دادمش بغل مادرشوهرم و شایان هم گریه میکرد  ماماجون...ماماجون  

مادرشوهرم هم شایان رو زود برد تا حواسشو پرت کنه و بازیش بده، بعد هم که رسیدم شرکت با من تماس گرفت که نگران نباش، شایان حالش خوبه و داره با بابایی برج سازی میکنن (به زبون شایان، بووجاجی)  

دیروز بهش قول دادم که وقتی خوابدی و بلند شدی ساعت شیش شد، میام پیشت. برای همین و برای اینکه بد قول نباشم، بعد از کار رفتم خونه ی مادر شوهرم اینا . 

شایان خواب بود وقتی چشماشو باز کرد من بالای سرش بودم  

خیلی از خودم راضی شدم  

 یادم میاد دوران دانشجویی یکی از بچه ها که متاهل بود و پسری هم داشت (اسم پسرش یادم رفته) بعد از دو ترم مرخصی تصمیم گرفت پسرش رو بذاره مهد. یه روز توی سلف دیدمش گفتم چیکار کردی. گفت هیچی... همین که پسرم رو گذاشتم مهد بر گشتم خونه و های های گریه کردم به دو هم رفتم پسرمو از مهد برداشتم و چسبوندم به خودم.  

4-اگه اهل دیدن عکسهای قدیمی هستین اینجا کلیک کنید. 

 

5-تا پست بعد 

تولدم مبارک!

 

چند سال پیش در چنین روزی در بیمارستان لیلای سابق / خانواده ی فعلی بعد از بد قلقی های زیاد یه دختر توپول موپول ۳۵۰۰ گرمی بدنیا اومد.

مادر بزرگش گفت : عروس گلم اسم دخترکت رو لیلا بذار !  

غافل از اینکه مامانی قبل از ازدواج اسم این گل دختر شو رزرو کرده بود (یاد اون بنده خدا افتادم که اسم پسرش رو گذاشته بود آریا چون توی بیمارستان آریا بدنیا اومده بود، راستی خوب بود منم اسم پسرم رو بهمن یا محرم میذاشتم)  

سالهای خوش اول زندگی سالهای فراوونی.  

مامانی و بابایی تا میتونستن برای این یکی یکدونه اسباب بازی خارجی رنگ و وارنگ میخریدن (هنوزم بیشترشون سالم اند) 

 

وقتی خاطراتی واضح از چهار سال اول زندگیش برای بابایی میگه اون غرق در حیرت میشه و میگه نه!!!!!!!!! اون موقع که تو خیلی کوچیک بودی چه جوری یادته (بعله حافظه برتر که میگن اینه)  

 

سالهای اول انقلاب وقتی که مردم توی خیابون ولیعصر راهپیمایی میکردن وقتی که خاله کوچیکه سراسیمه وارد خونه شد،فوت مامان بزرگش توی حکومت نظامی هنوزم یادشه. 

 هنوزم مزه ی اون بستنی قیفی که بابابزرگ براش توی بهشت زهرا خریده بود یادشه.کجا رفتن مامان بزرگا و بابا بزرگا یادشون بخیر! 

 

روزهای مدرسه روزهای فراموش نشدنی، روزهای جنگ و بمب بارون شیمیایی!  

زمستونهای اونموقع به این شلی های الان مدرسه ها رو تعطیل نمی کردن (به این شلی ها تکه کلام آقامونه) برف میومد اساسی، طوری که دختر کوچولوی ریزه میزه مثل خاله ریزه انگار داره از توی یه دالون برف به ارتفاع دوبرابر قد خودش راه میره. تازه از سرویس مدرسه هم خبری نبود. ۸ ساله بود که تک و تنها از ۲ تا کوچه و ۳ تا خیابون رد میشد سر راه هم میرفت دنبال یه دختر اول دبستانی و با هم میرفتن مدرسه. 

 روزایی که مامانی میومد دنبالش مثل سیندرلا که به آرزوهای بزرگش رسیده باشه از خوشحالی پر درمیاورد.  

کلاس پنجم بود که سر راهش توی یکی از همون کوچه ها ، یه درختچه ی کاج کوچول موچول، هم قد و قواره خودش، شد همدم و همراز روزهای تلخ و شیرین مدرسه و چقدر سیاه بود بعد از ۴ سال وقتی به سراغ دوست قدیمی اومد که اثری ازش نبود، آخه توی اون ۴ سال از اون محله رفته بودن. 

 سال اول راهنمایی ساعت ۷ صبح یه روز سرد زمستونی، وقتی ۲ تا سگ سفید بزرگ (درست مثل بل، سگ سباستین) گشنه راهشو سد کردن، با همه ی کوچولوییش فهمید که نباید بدوه ایستاد و شجاعانه گردن یکیشونو ناز کرد. خاله ریزه از یه طرف گردن سگ رو ناز میکرد و از طرفی هم با تموم نیروی باقی مونده تو وجودش داد میزد  کمک کمک. 

بالاخره خانم همسایه وسط کوچه پیداش شد : دیشب یادمون رفت برای این سگها غذا بذاریم. 

اون روز صبح وقتی فسقل خانم به مدرسه رسید تقریبا مرده بود.

   

دبیرستان، درس وکنکور  و فوتبال و هنر هفتم.   

 دانشگاه و شاگرد اولی ترم های اولیه و مشروطیتهای ترم آخری. Party Noise Maker And Hat

کار و همکار و نامزدی و سرآغاز یه زندگی مشترک Wedding 

لبخند شایان و یه هدیه از الطاف بیکران خداوندی