شایان بهترین هدیه خدا

یادداشتهای روزانه مامان شایان

شایان بهترین هدیه خدا

یادداشتهای روزانه مامان شایان

شایان به دبیرستان میرود!

یک ماه میشه که شایان جونی به گفته خودش داره میره دبیرستان خدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.com  

از شنبه تا چهارشنبه هر روز یه کارگاه آموزشی داره (دانش،بازی ورزش،خلاقیت،قصه خوانی و چی خوبه چی بده). بدک نیست و قراره از ماه آینده کتاب هم داشته باشن، حداقل اینجوری میفهمم هر روز چی یادگرفته و خودم هم میتونم باهاش تکرار کنم. اما در مورد بعضی از کارگاه ها که کتاب ندارن ، باید منتظر گزارش کارش باشم. از خودش که سوال میکنم هیچی بروز نمیده خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com  

 لوبیا فردا زود بیا  اولین جمله ای بود که شایان جونم در ۱ سالگی گفت و اولین شعرهایی که با علاقه خودش و بدون دخالت من ( از طریق سی دی آموزش ترافیک عمو پورنگ) ماه گذشته از بر کردخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

چراغ راهنمایی (18 مصرع) 

آقای راننده (۲۰ مصرع) 

همیار پلیس (13 جمله)

آقای موتور سوار 

خدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.com 

تا 10 میشمره  

تا 5 انگلیسی 

اشکال دایره مثلث بیضی مربع را تشخیص میده 

الف و ب را یادگرفته و میتونه آب و بابا بنویسه  

(البته باید اعتراف کنم که در یاد دادن حروف و اعداد به شایان کمی تنبلی و تاخیر کردم) 

 

سی دی های آموزش زبان انگلیسی براش گرفتیم که خیلی دوست داره  

عاشق کارهای عملی و تعمیراته (کار با ابزار) 

خیلی کنجکاوه و بعضی وقتها سوالهای عجیبی میپرسه مثلا  

" چرا جیش میکنیم؟" "  چرا جیش مثل آب میمونه؟"  خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

حتی سوالهای آموزشی تربیتی :

مثلا یه  روز بمن گفت" این درسته که منو دعوا میکنی بعدش میگی شایان جون عزیزم؟؟!!!!!!!!" 

                                       من هم میمونم که چی بگمخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

آرزوهای پاییزه

هوا  کم کم داره سرد میشه ( خب نا سلامتی پاییزه دیگه) ، ایشالله دلامون نسبت به هم سرد  نشه. 

 ابر های سیاه آسمونو پوشونده، ایشالله آسمون دلامون آفتابی باشه  

چند روزیه که بارون میاد، خدا کنه از هیچ چشمی بارون غم نباره مخصوصا از چشم بچه ها                                      

                                       خدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.comخدمات وبلاگ نویسان جوان , قالب وبلاگ               www.bahar-20.com 

می خوام معجزه بخرم...

هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه ای رفت، جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود، دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: "چه می خواهی؟"
دخترک جواب داد: "برادرم خیلی مریض است، می خواهم برایش یک معجزه بخرم."
داروساز با تعجب پرسید: "ببخشید؟!!"
دختـرک توضیح داد: "برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و پدرم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟"
داروساز گفت: "متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم."
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: "شما را به خدا، او خیلی مریض است، پدرم به اندازه کافی پول ندارد تا معجزه بخرد، این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟"
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: "چقدر پول داری؟"
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد ، مرد لبخنـدی زد و گفت: "آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی باشد!"
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: "من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد."
چند روز بعد عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت، پس از جراحی پدر نزد دکتـر رفت و گفت: "از شما خیلی متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت نمایم؟"
دکتر لبخندی زد و گفت: "فقط 5 دلار !"
ما به یاد نداریم که آن پدر چه نام داشت، اما همه ما آن پزشک مهربان را، که با بلند نظری و گذشت زندگی کودکی را نجات داد و شادی را به خانواده ای بازگرداند، می شناسیم، او «دکتر آرمسترانگ» جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود، او به بسیاری از بیماران بی بضاعت ثابت کرد که هنوز می توان به معجزه اعتقاد داشت، که هنوز می توان در عصر بی احساسی، با احساس زندگی کرد، که هنوز می توان امیدوار بود که پدر و مادری ذره ذره آب شدن جگر گوشه خود را تنها به دلیل بی پولی، به نظاره ننشینند، که هنوز می توان ...
اگر شمایی که این مطلب را می خوانید یک پزشک هستید، امروز به صورت بیماران خود با دقت بیشتری نگاه کنید، براستی برای سلامتی بیشتر آنها چه کرده ایم؟، و اگر از جمله افرادی هستید که در پاسخ می گویید که وظیفه دولتمردان و ... است، من یک نفر چه کاری می توانم انجام دهم و جوابهایی از این دست، تنها از خود بپرسید که اگر ابن سینا، زکریای رازی، دکتر لویی پاستور، دکتر آلبرت شوایتزر و صدها بزرگوار دیگر تاریخ پزشکی چنین می اندیشیدند، اکنون بشریت در چه حال و روزی قرار داشت؟، زندگی نامه آنها را بخوانید، بسیاری از آنها با دستانی خالی اما عشقی استوار آغاز کردند، تا ما امروز باور داشته باشیم که، بله، می توان با کوله باری نه چندان پر براه افتاد و به لطف خدا دل بست..

 

 


چو تو از باد بگذشتی، مقیم چشمه ای گشتی حریف همدمی گشتی، که آبی بر جگر دارد
جو آبت بر جگر باشد، درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دائم، درون دل سفر دارد
مولانا - کلیات شمس تبریزی

شایان جونی سه ساله شد

         خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar-20.com     خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar-20.com

 تولد شایان جون امسال در منزل بابا بزرگ جونی و به همت و زحمت فراوون مامان بزرگ جونی برگزار شد، البته زن دایی و دختر دایی جونی هم خیلی زحمت کشیدن خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar-20.com 

همینجا از همه این نازنینان تشکر میشه، فراوان خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar-20.com